کدخبر: 17446

قتل | قتل وحشتناک | قتل عام

زندگی نوعروس به خون کشیده شد | راز قتل فاش شد

با آن که هیچ گاه او را ندیده بودم اما احساس بدی به او داشتم تا این که روزی یکی از بستگان پدرم از افغانستان مهمان ما شد و از «وحید» به زشتی یاد کرد و او را جوانی «بزن بهادر» خواند.

 برای آن که با خواستگارم ازدواج نکنم همه تلاشم را کردم تا جایی که حتی دو بار دست به خودکشی زدم اما فایده ای نداشت و پدر و مادرم مرا به عقد یکی از بستگانم درآوردند که به تازگی از افغانستان وارد ایران شده بود ولی طولی نکشید که او دست به جنایت زد و من هم ... این ها بخشی از اظهارات زن 28 ساله ای است که به همراه خواهرش و برای گزارش سرقت گوشی تلفن به کلانتری مراجعه کرده بود. او که فرصت مناسبی برای مشاوره یافته بود و سرگذشت خود را درس عبرتی برای بسیاری از خانواده ها می دانست، به بیان گذشته خود پرداخت و به کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: اگر چه همه خانواده ام که به «خیاطی» اشتغال دارند اهل کشور افغانستان هستند اما من در ایران به دنیا آمدم و تا مقطع راهنمایی تحصیل کردم ولی خوب به یاد دارم که از همان دوران کودکی همه نزدیکانم مرا نامزد «وحید» می خواندند که پسرعمویم بود و در افغانستان زندگی می کرد.

با آن که هیچ گاه او را ندیده بودم اما احساس بدی به او داشتم تا این که روزی یکی از بستگان پدرم از افغانستان مهمان ما شد و از «وحید» به زشتی یاد کرد و او را جوانی «بزن بهادر» خواند.

با این سخنان ته قلبم خالی شد و دیگر به طور علنی با این ازدواج مخالفت کردم. به همین دلیل پدرم مرا کتک زد که باید به عقد برادرزاده اش دربیایم. مدتی بعد «وحید» به مشهد آمد و من وقتی او را دیدم، اصلا به دلم ننشست.

با آن که دو بار دست به خودکشی زدم ولی کسی به خواسته من توجهی نداشت و مرا پای سفره عقد نشاندند. در همان شب اول نامزدی زمانی که با «وحید» مخالفت کردم مرا به باد کتک گرفت و به همین دلیل نفرتم از او بیشتر شد. به طوری که در طول 20 روز 4 بار کتکم زد.«وحید» تهدیدم می کرد که با برگزاری مراسم عروسی مرا به افغانستان می برد و آن وقت می داند چگونه با من رفتار کند!

دیگر به شدت ترسیده بودم که به «امان» زنگ زدم و از او خواستم به دنبالم بیاید. من  و «امان» از مدتی قبل در فضای مجازی با هم آشنا شده بودیم و به صورت تلفنی ارتباط داشتیم اما وقتی به خانه «امان» رفتم و خانواده اش از ازدواجم مطلع شدند بلافاصله از پسرشان خواستند تا مرا به خانه پدرم بازگرداند.

«امان» هم مقداری طلا و پول و یک گوشی تلفن به من هدیه داد و مرا در نزدیکی منزلمان رها کرد. از آن روز به بعد با پسر دیگری در یکی از گروه های اجتماعی آشنا شدم که با همسرش اختلاف داشت و با یکدیگر به صورت تلفنی درددل می کردیم. در این شرایط «وحید» برای برگزاری مراسم عروسی، دوباره به مشهد بازگشت و با دیدن بی مهری های من، عصبانی تر شد.

پدرم نیز در حمایت از او بسیار سخت گیری می کرد به طوری که من در خانه حبس شده بودم و اجازه بیرون رفتن هم نداشتم. در همین روزها از غفلت پدر و برادرم استفاده کردم و با فرار از منزل، خودم را به بهزیستی رساندم چرا که این بار نمی توانستم به جای دیگری بروم!

ولی همان شب «وحید» به دنبالم آمد و مراسم عروسی برگزار شد، قرار بود یک ماه دیگر مرا به افغانستان ببرد و به همین دلیل منزلی را به مدت یک ماه اجاره کرد، اما چند روز بعد فقط با این بهانه که چرا بد نگاهش کرده ام، آتش سیگار را روی دستم خاموش کرد و در هوای سرد زمستان مرا از خانه بیرون انداخت. در حالی که برف به شدت می بارید سوار اولین خودروی عبوری شدم ولی هیچ پول ومدرکی نداشتم این گونه بود که شروع به «گدایی» کردم تا برای خروج از کشور پول جور کنم.

هر روز عکس خودم را در روزنامه می دیدم که به عنوان «گم شده» منتشر می شد ولی من قصد بازگشت نداشتم. بعد از چند ماه «گدایی» یک روز زنی میان سال مرا دید که روی پله های منزلش نشسته بودم. او مرا به کارگاه تولیدی خودش برد و در آن جا کار و زندگی می کردم اما «وحید» از طریق یکی از دوستانش متوجه شد و بدین ترتیب دوباره مرا به خانه بازگرداند و حبسم کرد.

حالا دیگر سرنوشتم را پذیرفته بودم که یک روز «وحید» برای خرید سیگار از خانه بیرون رفت. ساعتی بعد خبر رسید که او با مغازه دار درگیر شده و او را با ضربه چاقویی که همیشه به همراه داشت، کشته است. او وسایلش را جمع کرد و چند روز پنهان شد اما بالاخره توسط ماموران دستگیر و به قصاص نفس (اعدام) محکوم شد. من هم از این فرصت استفاده کردم و از او طلاق گرفتم که اکنون هم در یک آرایشگاه زنانه مشغول کار هستم و... .

با صدور دستوری از سوی سرگرد جواد یعقوبی (رئیس کلانتری طبرسی شمالی) تحقیقات پلیس برای ردیابی گوشی سرقت شده این زن جوان آغاز شد.

ارسال نظر: